25/9/91
هر شب ميگه مامان ياسي برام قصه بگو واز همه قصه ها قصه شنگول ومنگول رابيشتر دوست داره....وازجمله شعرهايي كه يادگرفته اي ايران...وخرگوش من چه نازه.....وخورشيد خانم گيسوطلا....وآهويي دارم خوشكله....وپاييز پاييز پاييزه و.......
ديروز پسرم از خاله هستي مربي مهدش جايزه گرفت به خاطر اينكه پسر خوب وحرف گوش كني است....
19/9/91 به علت فوت پدر بزرگ بابا اصغر رفته بود مراسم وبراي مامان كلوچه فومن سوغاتي آورده بود چون مامان ياسي امتحان روان شناسي داشت نمي تونست بره بابا وآرين و عمو اكبر با هم رفتند شمال.....آرين با آتنا ومحمد امين بازي كرده بود وكلي بهش خوش گذشته بود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی